خشونت به زبان شاخصی است پرسشانگیز از خشونت در جامعه
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است . . .
زبان و فرهنگ چنان در بطن یکدیگر تنیدهاند که در صورت انفکاک ماهیّت واقعی خود را ازدست میدهند. در اکثر کشورها یادگیریِ زبانهای خارجی همواره با آشنائی مبسوط با فرهنگ مربوطه همراه میباشد. وضع در کشور ما متفاوت بوده در زمینة کار ترجمه ضایعات فراوانی ببار آوردهاست. معنای کلّی الفاظ را میتوان براحتی در فرهنگهای لغت یافت، الفاظی که معمولاً فقط به ارائة معادل تحتالفظی آنها اکتفاء شدهاست. غافل از اینکه هر لفظ و واژهای به چیزی بیش از اینها دلالت دارد. زیرا نهتنها دارای صورت صوتی و آهنگی منحصر بفرد میباشد که حاکی از تعلّق آن به «طیفی» خاصّ از الفاظ مشابه است بلکه همواره دلالت نهائی خود را در بطن کلّی جمله و بلحاظ فرهنگ خاصّی که زیربنای آن را تشکیل میدهد پیدا میکند. حوزة کاربرد آن نیز بلحاظ اینکه علمی، آموزشی، حکایی، ادبی، افسانهای، تاریخی، هنری . . . باشد در دلالت آن سهمی بسزا دارد. لذا در ممالک پیشرفتة دنیا مترجم نهتنها فقط مُجاز به ترجمه به زبان مادری خویش است بلکه از حوزة تخصّصی خود نیز تجاوز نمیکند، حوزهای که طیّ سالهای مدید در آن کفایت لازم را بدست آورده باشد. فالکنِر، پروست، چامسکی یا لکان را کسانی ترجمه میکنند که بعنوان متخصّصین آنها بحساب میآیند و حجیّت خود را در زمینة مربوطه به اثبات رسانیدهاند. بعلاوه دسترسی نه بمعنا بل به دلالت واقعی جملات و الفاظ ایجاب میکند که مترجم شناختی مبسوط به کلّ زبان مبداء داشته باشد، یعنی نهتنها به زبان مکتوب بلکه به وجوه دیگر زبان نیز بدان نحو که بطور زنده توسط افراد جامعه بکار گرفته میشوند آشنائی کافی داشته باشد. منظور افرادی است که نسبتی حضوری و نه حصولی و اکتسابی نسبت به زبان خود داشته دارای رابطهای قلبی با آن هستند. این وضع غالباً در کشور ما متفاوت است.
قبل از همه لازمست این نظر سادهاندیشانه را کنار بگذاریم که زبان تنها وسیلهای ارتباطی است. این برداشت به اواخر قرن نوزدهمِ اروپا بازمیگردد، به زمانی که بنام اعتقاد جزمی به علوم دقیقه بر آن بودند که زبان را واجد ساختمانی نزدیک به فرمولهای ریاضی کرده آن را با وضوح و منطقی قاطع درخدمت بیان نیّات افراد جامعه بگذارند[1]. خوشبختانه برداشت ارتباطی زبان درنهایت با بیاعتنائی ادبا و نویسندگان غرب مواجه شد و رفتهرفته محدود به طرزفکری گردید که هماکنون اساس علوم استعلامی و عصبی[2] را تشکیل میدهد. این علوم که طیّ دهههای اخیر خصوصیّت علمی خود را فدای نوعی ایدِئولُژی غیرتحقیقی کردهاند انسان را به حدّ سلسلهاعصاب و دستگاه عصبی او تنزّل داده همچنان به زبان نیز نظری غیرموثّق دارند. حوزهای از زبانشناسی نیز که درپی پرسش از زبان بلحاظ اصول و تحقیقات علوم عصبی بود بتدریج با سعة صدری که در نحوة پرسش خود پیدا کرد از این ایدِئُولُژی فاصله گرفت. گواه آن تحقیقاتی است که طیّ ده پانزده سال اخیر دانشمندان برجستهای چون نُوآم چامسکی، اَندرِآ مُورُو، رابِرت بِرویک، ریچارد کِین و برخی دیگر در این زمینه منتشر کردهاند، تحقیقاتی که گاه بدانها خواهیم پرداخت. گرچه دراینجا شرح این تحقیقات از حوصلة بحث ما خارج است ولی شاید بیفایده نباشد که به این امر اشاره کنیم که محقّقین زبانشناسی امروزه نظریّة ارتباطی را بکلّی کنار گذاشتهاند.
زبان تکلّم قبل از همه حاکی از نسبت و رابطهای است که هر قوم و ملّتی با عالموآدم دارد. این نسبت چندان عمیق و ریشهدار است که نمیتوان آنرا به آنچه بلحاظ عقلائی و روشنفکری جهانبینی خوانده میشود تقلیل داد. زیرا نسبت مورد نظر نسبتی است باطنی و قلبی که انسان را ذاتاً فراروی مسألة وجود قرار میدهد. این نیست مگر بدانجهت که انسان تنها موجود زندهای است که وجود خود را بر روی کرة ارض بر اساس و پایة مرگ درمییابد. بدینمعنی که تمام شئون و اطوار زندگی او در پرتو وجود محدود و متناهی او درکوفهم میشوند. این مرگآگاهی بدین معنی است که تنها انسان اهل زبان بوده در کلام توطّن دارد. چنانکه روانکاوی بما آموخته زبان خانه و موطَن تمنّای ماست. بطوریکه حافظ آن را بدرستی حدیث آرزومندی میخواند.
بهترین راه برای درکوفهم یک قوم پاسخ به این پرسش است که چه نسبت و رابطهای با زبان خود دارد. زبان موجودی است زنده که دارای ساحتی است زمانی چون انسان یعنی واجد گذشته، حال و آیندهای خاصّ خود میباشد. ناگفته پیداست که این سه بُعد زمانی غیرقابل انفکاک از یکدیگرند. عزل نظر از گذشته تحریف و تنزّل فرد آدمی به موجودی است بیجان. زیرا فرد انسانی همواره برخلاف اشیاء و برخلاف آنچه در عالم وحش مییابیم موجودی است بمراتب بیش از آنکه در زمان حال از خود نمایان میسازد. بعبارت دیگر آدمی موجودی است فاقد هویّتی که یکبار برای همیشه معیّن و مشخصّ شده باشد. چراکه آیندهاش همانقدر در تعیّن هویّتش دخیل است که گذشتة او. اِعراض از گذشته بهمان اندازه مهمل و بیربط است که «حذف» ساحتی از او که به آینده نظر دارد. نزاعی که ازدیرباز در کشور ما میان سنّت و تجدّد وجود دارد حاکی از امری است بیحاصل. چراکه ما را دارای سنّت ولی فاقد گذشته کردهاست. سنّت بمعنای این نیست که در گذشتهای بیروح و بیجان توقّف کنیم. و تجدّد نیز بدینمعنی نیست که درمقابل غرب خود را ببازیم و هرآنچه را که خود داریم بدست فراموشی بسپاریم. دراینصورت جامعه جان و روح پویای خود را ازدست میدهد و زبانش در حالتی از احتضار باقی میماند. بهمین ترتیب چنانکه بعداً خواهیم دید تغییر خطّ فارسی که گهگاه یکی از مباحث روز را تشکیل میدهد کاری خالی از خطر نخواهد بود. چراکه چنین تغییری جوانان و نسلهای آتی را از گذشتة خود بریده بدانها وجودی ناموثّق میبخشد. همچنین است اصرار در انتخاب معادلات «فارسی» بجای کلماتی که بزعم عدهای به زبان ما تعلّق ندارند. این امر نهتنها موجب تضعیف زبان و تسطیح تفاوتهای ظریفی میگردد که در میان کلماتِ بظاهر مترادف وجود دارد، بلکه دیر یا زود جوانان را نیز از امکان دسترسی به متون گذشته محروم میسازد. همین مسائل بارها درمورد زبان انگلیسی مطرح شده، خواه بلحاظ ساده کردن خطّ و خواه درمورد کلماتی که از زبان لاتین و فرانسوی گرفته شدهاند. معالوصف علیرغم نظر طرفداران این اصلاحات، زبان انگلیسی براحتی توانست در عرض چند دهه جای خود را بعنوان زبانی بینالمللی در اقصاء نقاط کرة ارض باز کند.
بیاعتنائی به گذشته و ردّوابطال آن پشت کردن به میراث خود و اخذ نسبت و رابطهای است کاذب با زبان مادری. بیاعتبار انگاشتن گذشته اسائة ادب به فرهنگ و زبان ملّی است. هربار که واژة جدید و خودساختهای را جانشین لفظی موجود در زبان میکنیم درواقع آن را از خانوادهای که بدان تعلّق دارد جدا کرده موجب گسستن زنجیرة الفاظ زبان میشویم. در این گسستگی گوئی غربتزدگی خود را فریاد زدهایم.
دراینجا به ذکر جند مثال اکتفاء میکنم. برای نمونه سالهاست که کلمة «ویژه» را درمقابل «خاصّ» گذاشتهاند. زیرا بنظرشان رسیده که این دو لفظ کاملاً مترادف یکدیگرند. حالآنکه در واقع باعث تسطیح آنها شده تفاوت ظریفی را که میان آنها وجود دارد به باد فراموشی سپردهاند. «ویژه» از فعل ویجین (ویژین) کردن بوده بیشتر مقرون به کلمة انگلیسیِ choice میباشد. درحالیکه «خاصّ» مترادف لفظ فرنگیِ special است. یا همچون کودکان «زیاد» را بجای «بسیار» بکار میبرند. درصورتی که «زیاد» (too many یا too much) درواقع بمعنای «بیش از حدّواندازه» است و با «بسیار» تفاوت دارد. همچنین است کلمة «انباشت» که اصولاً بمعنای «روی هم ریختن بیرویه و نامنظم اشیاء» میباشد. حالآنکه آنرا در معانی مختلفی بکار میبرند که برعکس متناظر بر «گرد هم آوردن و ادغام و ترکیب به روشی اصولی و منظّم» هستند. لذا آن را معادلی از برای الفاظ و عباراتی چون «تجمع، تراکم، فراهم آوردن و مدوّن کردن» میدانند. یا بدون توجّه به موارد و زمینههای مختلف در کاربرد کلمة انگلیسی skill همواره و بطور سیستماتیک لفظ «مهارت» را درمقابل آن بکار میبرند. درحالیکه این کلمه در زبـان اصلی بنا بر مقتضیّات متفاوت بمعنای «صلاحیّت، فوت و فنّ، چموخم کار، قِلِق و باصطلاح لِم کار و حُسن استعداد در انـجام کـار و عملی خاصّ» بکـار میرود. همچنین است «کنشگر» بجـای «فعّال»، «هدف (target, cible)» بجای purpos (منظور)، aim (قصد، غایت) وobjective (غرض، مقصود). کلمة مندرآوردیِ «سازه» مثالی دیگر است که امروزه چپوراست وبدون هیچ فکر و رویّهای بجای دهها لفظ دیگر (ساختن و ساختمان، عنصر تشکیل دهنده، عامل، چهارچوب، فراورده، ساخت، شکل و هیأت، مؤلفه . . .) بکار میرود. همچنین صدها و صدها کلمة دیگر که همگی درخدمت تسطیح و تضعیف زبان فارسی درآمدهاند.
بطور مثال انتخاب «گونه» بجای «نوع» ویا «چرخه» بجای «دور»، «سده» بجای «قرن»، «دگردوستی» بجای «همنوعدوستی» و امثال آنها. چنانکه در مثال اخیر ملاحظه میشود. غفلت ویا بیسوادی بحدّی است که کلمات را بدون رعایت دستور زبان فارسی باهم ترکیب میکنند. برای نمونه در این کلمة ترکیبی (دیگردوستی) صفت اسمیِ «دیگر» را بجای صفت نسبیِ «دیگری» بکار بردهاند. این است که میتوان گفت ایرانی دیگر قادر به شنیدن واقعی زبان خود نیست. دیگردوستی همچون «دگردیسی» ویا «دگرگونی» مفید بدین معنا خواهد بود که تغییری در ماهیّت «دوستی» صورت گرفته و بنحوی متفاوت از آنچه معمولاً از آن مراد میکنیم دلالت پیدا کردهاست. حالآنکه منظور جاعلان آن «دیگریدوستی» بودهاست. ویا کاربرد «شنود» و «شنوداری» بترتب بجای «استراق سمع» و «سمعی». با این توضیح که دو کلمة اخیز مفید به امری ارادی (گوش کردن) هستند ونه به امری انفعالی چون «شنیدن».
دخل و تصرّف در زبان آغازی است دریغآمیز از ورشکستگی هر ملّت
آفاق و اَنفُس
لَکان حُسن بیان (le bien dire) را یکی از اصول روانکاوی میداند (دایرةالمعارف روانکاوی، مدخل اخلاق) ناگفته پیداست که منظورش این نیست که روانکاو میبایستی سخنوری قاهر و ناطقی فاضل بوده بیماران خود را با زبانی ادیبانه مورد خطاب قرار دهد. بلکه دارای چنان نسبتی با کلام باشد که لکان آن را به حسن بیان تعبیر میکند. چراکه روانکاو کسی است که هرگز زبان را بحدّ وسیلهای ارتباطی تنزّل نداده مدّ نظر قرار نمیدهد. روانکاوی قبل از همه عنایت به ساحَت زبان است. تنها در چنین نسبتی است که زبان غناء، وسعت، امکانات، شگردها و شگفتیهای خود را نمایان میسازد. حالآنکه تفکّری با زبان بازاری و الکن به ضعف و اضمحلال آن میانجامد. یک چنین خطری است که امروزه زبان و فرهنگ ما را تهدید میکند. (دایرةالمعارف روانکاوی، خسی در میقات). زبان نخستين رُکنی است که در دوران رِخوت رو به افول میگذارد. دخل و تصرّف در آن، قوم و ملّت را بر آن میدارد تا قانونمندی را زیر پا گذارده هرگونه فساد و تخطّی را برخود روا دارد. فرایندی که همواره در جهت حفظ و ارتقاء دیکتاتوری گام برداشته بموازات آن در حرکت است. عدم آگاهی از این فرایند راز دوام استبداد است.
برخلاف آنچه ممکنست تصوّر شود، حُسن بیان را نمیتوان بحدّ مجموعهای از آنچه در حال حاضر «آرایه» میخوانند تنزّل داد. «آرایه»، که لفظی است جعلی، بیش از آنکه وجهی از حسن بیان باشد به تمثیلوتشبیه قابل اطلاق است، مقولاتی که غالباً چیزی جز وجوهی نازل بلحاظ زبان واقعی شعر نیستند. سبک معروف به هندی (از قرن نهم هجری ببعد) نمایندة بارز این شیوه بحساب میآید. شیوهای که امروزه حتّی از کلام شیرین این سبک فاصله گرفته و شعر را، پابهپای استیلای تصویر بر کلام، به سستترین دوره از ادبیّات فاخرمان رساندهاست.
صنایع بدیعی (Figures of speech) زینتآلاتی از کلام نیستند که زائد بر زبان بوده به صِرف زیبائی بخشیدن بدان تعبیه شده باشند. استحسان (Aesthetics) بمعنی جمالِ صورت یار نیست بلکه به فیضِ روی یار اشارت دارد، یعنی به فورانی از شَطَحیّات (Lalangue) که بنیاد دل به آتش کشد و منِ نفسانی (Ego) را از سَریر خود به زیر کشاند (سوگ و مالیخولیا، در دست انتشار). آنچه در اثر هنری ما را تا بدین حدّ دگرگون میسازد در واقع پاسخی است به همین فیض(Contribution à la clinique durêve, P. 75) . این پاسخ بستری است از آنچه در روانکاوی آرزومندی خوانده میشود. ولی نکته در این است که فیض برخلاف آرزومندی مقولهای است فاقد اُبژه یعنی به مورد و مطلوبی ارجاع نداشته نشانی است از نام پدر در مقام غیر.بطوریکه خصوص آن در کشف و اختفاء دائم آنست. نوعی بارز از دَهش و گشایش که بمحض ظهور نهان گشته در پرده میرود. مقولهای که ضامن جهش همواره مکرّر آرزومندی در باطن سوژه میباشد. یعنی تقارنی است مداوم از حضور و غیاب.
فیض ودیعهای است که از جانب مادر – و ورای آرزومندیِ مهراکین او– کودک را سراسر در خود گرفته قلباً پذیرا میشود (Holding). . فیض است که نوزاد را از گزند مهراکین (Ambivalence) محفوظ نگه میدارد. وگرنه چگونه کودک که بقول فروید در نهایت بیپناهی و عُسرت بسر میبرد (Cf. Freud, S. A project for a scientific psychology. SE, : 281-397) میتوانست تاب مهراکین مادر را داشته از آن جان سالم بدر برد. فیض در جائی جز چهره سُکنی ندارد .تفصیل چهره نخست در مبانی روانکاویو سپس در (دایرةالمعارف روانکاوی، مدخل اُتیسم) آمدهاست. آوا و اصواتی که بین مادر و نوزاد ردّوبدل میشوند نخستین شَطَحیّاتی (Lalangue) هستند که چهرة مادروفرزند را به ترنّمی موزون بدل میسازند، البتّه قبل از آنکه به مهراکین بازگشته بهجت فرحبخش حاصل از فیض میان زوج مادر و نوزاد را از خود مشوب سازد. لذا فیض محلّ خوفورجاء است (تعبیر خواب، جلد نخست، ص 52) و حاکی از آن که طفل از همان آغاز در ساحَت رمزواشارت (Symbolics) مستغرق است. این تقدّم خود گواهی است قاطع بر ردّوابطال نظریة تکوینی ژان پیاژه که مرحلة حسّی- حرکتی نوزاد و سپس حیث خیالی را مقدّم بر دسترسی کودک به رموزواشارات (Symbolic) میداند. جالبآنکه لفظ «مادر» بندرت در آثار این روانشناس بزرگ دیده میشود، تا چه رسد به نسبت عمیق و پیچیدة مادر و نوزاد (تعبیر خواب،جلد دوّم، در شُرُف تألیف). خطای پیاژه را میبایستی بخصوص در علمزدگی او (Scientism) دانست. بنا بر این اعتقاد جزمی، زمان اَنفُسی و آفاقی دارای سیری خطّی و مستقیم هستند، سیری از زمان که گذشته و حالّ و آینده را واجد تداومی افقی از لحظات دانسته فرسنگها از حیات واقعی آدمیان بدور است. در کتاب ذهن و زمان با ارجاع به تکوین عصبشناسی از قرن هفدهم و تحقیقات جدیدی -که متأسفانه امروزه بعلّت ناهمخوانی با مدعیّات علوم عصبی و استعلامی جدید (Neurosciences and Cognitivism) به حاشیه رانده شدهاند- معلوم گردید که اساس حیات موجودات زنده متّکی بر نحوة کارکرد زمان در عالم وحش بطور اعمّ و نزد انسان بطور اخصّ میباشد. تفحّصات پدیدارشناسان از بیش از یک قرن تا بحال همواره مؤیّد این اصل بودهاند. ذهن و زمان با پرسش از حیث زمانیِ رانِش (Drive) بخوبی نشان داد که بدون نظری صائب در مورد زمان پژوهش در باب ماهیّت و نحوة کارکرد رؤیا نیز محلّی از اعراب نخواهد داشت.
آنچه در عُرف فروید مطلوب مطلق (das Ding) خوانده شده (Cf.Freud, S., A project…) درواقع وجهی است تنزّل یافته از فیض که مطلوب آرزومندی (اُبژه) را مبدّل به بُت و صنمی کاملاً خیالی (Idealised) مینماید. بموازات این تصویر خیالی و بظاهر کامل و بیعیبونقص است که من نفسانی (Ego) نیز راه تفاخر و خودشیفتگی پیش گرفته ضعف ذاتی خود را بدست فراموشی میسپارد. چنین است که از وجود فانی و محدود خویش غافل گشته گوئی خود را واجد حیاتی جاودانه میداند. یعنی در جهتی کاملاً خلاف فیض که همواره قرین به مرگآگاهی [Sein zum Tode (M. Heidegger)] است. مرگآگاهی ساحتی است مُترتّب بر فیض که در لحظاتی خاصّ چون نسیمی وزیدن گرفته یادآور توطّن ناپایدار ماست تحت سپهر نیلگون.
مرگآگاهی وجه و حالی است صادر از فیض که در چهرة انسان بودیعه گذارده شده اساس و بنیان هرگونه احساسی را از استحسان تشکیل میدهد. چنانکه قبلاً رفت، پدیدار شگفتانگیز چهره نخستین بار بلحاظ فیض و تداوم شطحیّات میان مادر و نوزاد صورت میگیرد. جائی که شادی فرحبخش آن همواره یادآور مرگآگاهی بوده استحسان را در بطن نفسانیّات طفل به ودیعه میگذارد. فیض لحظهای است میان دو مهراکین. چه آدمی توان تداوم آن را نتوانست داشت. لحظهای گذرا امّا بنیادین که شکاف و تخلخلی است در تکاثف جهان مادی تا انسان مبداء طرحی نو در عالم گردیده در دل سنگ بنائی سترگ بنام فرهنگ و تمدّن برپا سازد.
نکته این است که نسبت کنونی انسان با عالموآدم حاصل از جزمی است که جز انفکاک میان سوژه و اُبژه نمیشناسد. حالآنکه این انفکاک برای قدما دارای چنین قاطعیّتی نبودهاست (پدیدارشناسی و رواندرمانی). چراکه بیشتر به نسبت و رابطة میان آنها (سوژه و اُبژه) نظر داشته اولویّت را به تمنّا و آرزومندی میدادند. بدین لحاظ بیش از آنکه در طالب (سوژه) یا در مطلوب (اُبژه) نظر کنند به ساحَت آرزومندی عنایت داشتند. نکته در این است که این ساحت تحت صدارت غیر یعنی جایگاه اصلی زبان (ژَک لَکان) تشکّل یافته نه سوژه در آن عاملیّتی قاطع دارد ونه اُبژه. حال به این پرسش بپردازیم که غیر به چه معناست و به چه جایگاهی اشارت دارد؟
چهرة نوزاد واجد چنان سرّ و رازی است که هیچ آدمیزادی را در قبال خود بیتفاوت نمیگذارد. سرّورازی که موجب بروز انواع واکنشهای ضدّونقیض نزد اطرافیان میگردد، واکنشهائی توأمان حاکی از مهروکین، عشقوانزجار، رشکوحسرت و نخوتوحسادت. نوعی قاطع از مهراکین (Ambivalence) که در مخاطب زنده شده او را بر آن میدارد تا در مقابل هیولائی «مأنوس» در باطن خویش به مقاومت بپردازد. هیولائی که بطور معمول از خود و از دیگران پنهان میدارد. بلحاظ چنین دغدغهای است که جوامع در طول تاریخ بشریّت دسایسی خاصّ اتّخاذ کردهاند تا تظاهرات چنین مهراکینی را تا حدّ ممکن خنثی سازند. از این قبیل است مراسمی که از دیرباز در کشور ما پیرامون پدیداری چون چشم زخم تدارک دیده شدهاند (مبانی روانکاوی). بنا بر افسانهای رایج، موجودی بدسگال بنام آل در سوّمین روز تولّد نوزاد، با طشتی بر سر، قصد جان او را میکند که البتّه خود تأییدی است بر آنچه گذشت. ولی حقیقت این است که ما آلی جز مادر نمیشناسیم. امروزه در اکثر زایشگاهها حُکم بر آن است که هرگز مادری را با نوزاد خود تنها نگذارند. مبادا در حالتی ناآگاه و توصیفناپذیر به فرزند آسیب رساند.