لاچین قشقائی
قدردانی
تمام روز تو را بخود خواندم
ای یگانهترین دوست
چلچراغ لبانت
معصومیّت کودکانهای است
در بهاری از اشک و لبخند
با طراوت زمزمههای خیال
با نجوای واژههای مهربانی
با نغمة گنجشکهای بیقرار خوشبختی
و درآن عشقیست که به خرابآباد میخواندم هر دم
به مستی و شوریدگی.
و در نینی چشمانت،
آنجا که درد کودکیت نهفته بود
آنجا که پیوند زدی،
در نخستین میثاق،
غم هستیت را
به روزهای گنگ دخترکی تنها
***
بازیافته
ترا یافتم
در گذر بادهای حزین
در پیچوخم کوچهباغهای ملول
دخترکی رهامانده
در گِلولای گذرگه ایهام
در شیارهای تنگوباریک قلبی
که ازدست رفتهای را میجست
بسان سگی سرگردان
که مأیوسانه نظر به هر رهگذر دارد
در انتظار اربابی
که روزی تبآلوده او را با خود برد
و خواب و خیال گنگش را به گرداب نیستی سپرد
دخترکی بیتاب، بیقرار
که در آتش میزیست
و آب نمیدانست
دخترکی گداخته
در انزوای کویر
و در انتهای بیتفاوتی
دخترکی تشنه از مهر که چیزی جز طردونفرت برنمیانگیخت
دخترکی که باد صبایم به ارمغان آورد
دخترکی که تلألو خاموش عشق را فریاد میزد
دخترک تنها بود
در میان باد
در سرما
در معصومیّتی غمگین
در زخمی به اندازة مُشت پُری از درد
سوزنکهایی در سپهری خاموش
آویزان درسوسوی اخترانی ساکت، آرام، هراسناک
دخترک تنها بود
و در آواز شب اشک نوازش میریخت
***